در بیشتر شرکت ها، استراتژی و خلاقیت، با شکاف بسیار عظیمی از هم جدا شده اند. در یک سو استراتژیست ها و بازاریاب ها هستند که تفکر سمت چپ مغز - تحلیلی، منطقی، خطی، عینی، عددی، کلامی - را طرفداری می کنند. در سوی دیگر طراحان و افراد خلاق هستند که به تفکر سمت راست مغز - شهودی، احساسی، فضایی و سه بعدی، بصری، مادی - اهمیت می دهند.
متأسفانه، سمت چپ مغز همیشه آن چه را سمت راست مغز انجام می دهد، نمی شناسد. هر وقت که لغزشی بین استراتژی و خلاقیت-بین منطق و جادو- وجود دارد، یک لغزش برند وجود دارد. این لغزش می تواند باعث شود که یک استراتژی استثنایی در جایی که بیش تر اهمیت دارد، یعنی در نقطه ی تماس با مشتری، شکست بخورد یا می تواند یک اقدام ابتکاری متهور و خلاق را حتی قبل از این که عرضه شود، با برگرداندن به مرحله برنامه ریزی محکوم به فنا کند.
فاصله ی بین استراتژی و خلاقیت می تواند یک شرکت را به طور کامل از مشتریانش جدا کند، به طوری که هیچ ارتباط مهمی بین آنها رد و بدل نشود.برای مشتری، این موضوع می تواند مشابه تلاش برای گوش دادن به رادیوی بسیار پیشرفته از طریق بلندگوهای نامناسب باشد: سیگنال رادیو قوی است . اما صداها نامفهوم اند.